به قلم: علیرضا حسن زاده نیسی
خانه اصفهان -اعدام هنگام اذان صبح و دیگر هیچ
«وقتی به دست نوشته شان فکر میکنم که نوشته بودند مردم نزارید ما رو بکشند و تمام امیدشان به ما مردم بود اه از نهادم بلند میشود .
به راستی امروز که طناب دار را دور گردنشان انداختند به ما هم فکر کردند؟!
هنوز امیدوار بودند که ما به کمکشان خواهیم رفت و از دست حرامیان نجاتشان خواهیم داد؟!
چقدر سوال در ذهنم است که دلم میخواهد ازشان بپرسم .
بپرسم وقتی طناب هر لحظه فشرده تر میشد به پیامی که برای ما فرستادید هم فکر کردید؟!
بپرسم وقتی بر طناب دار ضحاک زمان پای تکان بودید، هنوز امید داشتید ما دربهای آهنین و خونآلود زندان را میشکنیم و روی دست بلندتان میکنیم و میگوییم غمتان نباشد ما ملت بزرگ ایران همه با هم هستیم و از ضحاک نمیترسیم!
وای که چقدر ذهنم به هم ریخته و پر از سوال است و اشک نمیگذارد صفحه را ببینم و سوالاتم را بپرسم .
اه که چقدر مظلومانه صبحی که ما تا اذانش در خیابان مشغول رقص و پایکوبی بودیم و شما در انفرادی مرگ بودید، رفتید .
وقتی عفریت مرگ بالای سرتان میرقصید و ما در خیابان مبرقصیدیم و شما صدای هلهلهی ما را میشنیدید به چه می اندیشید ؟! به بی غیرتی ما؟!
به سادهاندیشی ما؟!
به خوشباوری ما؟!